"استحقاق" توانگری
❣یک دقیقه مطالعه
یکی از شاگردانم که برای افزایش توانگری به کلاسم آمده بود. روزی هیجان زده به کلاس آمد.
چون ۵۰۰ دلار برنده شده بود یکریز میگفت : “باورم نمی شود. من هیچ وقت برنده نمیشوم”
ما میدانستیم این بازتاب فکرش است
او همچنان فکر میکرد استحقاقش را ندارد
و مدام میگفت وای باورم نمیشه این پول ماله منه.
هفته بعد نتوانست به کلاس بیاید
چون پایش شکسته بود مبلغی که باید به پزشک میداد ۵۰۰ دلار شده بود. او از پیش رفتن در مسیر تازه “توانگری” وحشت کرده بود و احساس میکرد لیاقتش را ندارد.
پس از این راه خود را مجازات کرد
اگر این عقیده را نپذیریم که “استحقاق” توانگری را داریم، حتی آنگاه که ثروت در دامن ما بریزد، به طریقی از دست ما میرود.
?لوئیز هی (کتاب شفای درون)
#به_ما_بپیوندید ?
? @PICS_NET
#تلنگر ❣اندکی تفکر❣
#تلنگر
❣اندکی تفکر❣
پدر زحمتکش در دمای 50 درجه سخت مشغول کار کردن بود
و پسر 26 ساله اش بی توجه غرق در فضاى مجازى این پست را گذاشت :
” بسلامتی همه ی پدرا… “
مادر از 5 صبح بیدار شده بود و مشغول کار های خانه
ولی دخترش ساعت 2 ظهر از خواب بیدار شد و چند ساعت بعد درفضاى مجازى پست گذاشت :
” همه ی هستی ام مادر…”
در همان لحظه مادر وارد اتاق دختر شد،دختر فرياد زد :
” هزار بار بهت گفتم بی اجازه نیا تو اتاقم، نمی فهمی ؟؟؟ “
?راستی، پست دختر کلی لایک خورد… مرد تابلوی خاتم کاری شده زیبایی را که خریده بود،روی دیوار نصب کرد…
همسرش گفت :
” حال برادرت را که بیمار است پرسیده ای…؟ “
مرد با عصبانیت گفت :
” الان حوصله ندارم…”
?راستی ! روی تابلو نوشته بود:
“بیا تا قدر یکدیگر بدانیم…” !
?راستی! هیچ فکر کرده ایم که شعار هایمان در دنیای مجازی، چقدر به رفتارمان در فضای حقیقی شباهت دارند ؟؟!
?کاش ادمها میتونستن همان چیزی که در زندگی حقیقی است نشون بدن …
حکایت مهلت ندادن عزرائیل
?حکایت مهلت ندادن عزرائیل
حضرت عیسی (ع) با مادرش مریم (س) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند.
غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (ع) تهیه می نمود.
یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (ع) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی رفت…
هنگام افطار فرا رسید، مریم (س) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (س) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (س) را قبض نمود.
عیسی (ع) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (ع) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر، گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (س) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (ع) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (س) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (ع) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (س) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم.
ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر .
درس اخلاق
? درس اخلاق
از آیت الله بهجت سوال پرسیدند:
آقا شما چرا درس اخلاق نمی گذارید!؟
در جواب فرمود:
من نیز همین سؤال را از محضر مرحوم قاضی نمودم و گفتم: چرا درس اخلاق را زیاد نمی کنید؟!
ایشان فرمود: بروید مسجد سهله و هر چه دیدید، فردا برای من تعریف کنید.
آقای بهجت فرمود: شب رفتم مسجد سهله و فردا خدمت مرحوم قاضی رسیدم.
ایشان فرمود: دیشب در مسجد چه دیدی ؟!
عرض کردم: اول شب جمعیت خیلی بود و همه مشغول دعا بودند، اما نیمه شب عده ای پیرمرد ماندند که در نمازها، دعاها و سوره های طولانی می خواندند، در قنوت «جوشن کبیر» می خواندند.
این جا آقای قاضی فرمود: در بین آنها چند تا جوان بود؟!
عرض کردم: من بودم؛
لذا مرحوم قاضی فرمود: اگر در بین آنها جوان پیدا کردی، من هم درس اخلاق را زیاد می کنم.
«تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل»
?کتاب عطش حضور ص94
#داستان_های_معنوی
?❤?
#داستان_های_معنوی?
▪شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
▫خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟
▪او گفت: نمیدانم و نیاموختهام.
▫خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.
▪مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقهی خود، به آموختن قرآن پرداخت.
▫مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
▪پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:
«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
▫آن آزادمرد پاسخ داد:
«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بینیاز گشتم»
.
▪خلیفه پرسید:
«كدام آیه تو را این گونه بینیاز كرد؟»
▫مرد پاسخ داد:
«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛
?? هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید،
خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد».?(سوره طلاق، آیات 2 و 3)
┄┅┄※♥※┄┅
? آرامـــش الهــی ?
تمرین کنیم خادمی شهدا را...
تمرین کنیم خادمی شهدا را…
خادم شدن به پیراهن خادمی و چسباندن پلاک خادمی بر روی سینه و پر خادمی نیست!
خادم الشهدا بودن یک تفکر است!
تفکر و سبک زندگی…
شهدا تمرین کردند سبک زندگی اهل بیت را…
شهدا برای رسیدن به مقام خادمی اهل بیت علیهم السلام تمرین کردند…
حتی نحوه شهادتشان را هم الگو گرفتند!
شهید گمنامی که بر روی پیراهنش نوشته بود میخواهم همانند مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بی_نشان باشم…
شهیدی که پیکر بی_سرش تفحص شد!
نوشته ای در جیبش پیدا شد…
که میخواهم مثل اربابم حسین علیه السلام شهید شوم…
که جمجمه اش بالای نی پیدا شد…
خادمی الگو گرفتن از سبک زندگی ست!
محرم فرصت خوبی ست برای تمرین…
تمرین سبک زندگی شهدا…
.
خادم به مقامی می رسد که؛
سلمان منا اهل بیت می شود!
از اهل بیت علیهم السلام شد…
پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند:
سلمان منا اهلالبیت…
سلمان از اهل بیت ما است…
تمرین کنیم!
خادم شدن را…
خادم الشهدا؛
که از شهدا می شویم…
نه شبیه شان!
از_شهدا
دقت در دیدن
دقت در کلام
دقت در شنیدن
مقدمه ی از شهدا شدن است…
و حالا در شهر صحنه ی نبرد است…
نبرد حرف حق و باطل !
نبرد پاکی و فساد !
نبرد انصار امام بودن و اعوان شیطان بودن !
آن کسی پیروز این نبرد است که؛
شهید باشد!
یا شهیدانه زیسته باشد…
این ایام،روزهای قول و قرار
مثل شهدا قرار بگذاریم و پای قرار بمانیم…
اگر چشم،چشم بشه!
اگر گوش،گوش بشه!
آنوقت،شهدا رخ نشان خواهند داد…
به قول حاج حسین یکتا:
اگر پرده بره کنار،می بینید که شهدا میگن؛
بیاید،بیاید…
خادم_شویم
بندگی در زندگی را از شهدا الگو بگیریم…
✔#در_آرزوــےْشهَــــــادت✔
✔#در_آرزوــےْشهَــــــادت✔
#سلام_بر_شهدا
#فیض_خادم_الشهدایی
پای ثابت شوخیهای جمع خادمالشهدا بود. در دورانی که در دو کوهه خادم بودیم،
بین خادمین یک رسم برقرار بود؛ یعنی هرکس که دوره خادمیاش تمام میشد، برایش جشن پتو میگرفتند.
او آنقدر در این رسم وفاداری نشان داد که دست آخر نوبت خودش رسید و در این جشن، از مشت و لگدهای باقی خادمان حسابی فیض برد.
راوی: دست شهید
#ابووصال
✔#در_آرزوــےْشهَــــــادت✔
دسته جارو
عصر روز آخری بود که نجف بودیم. قرار بود صبح پیاده روی به سمت کربلا شروع شود. از بچه های فرهنگی دو تا عکس از حرم گرفته بودم و می خواستم با آن عَلَم درست کنم. اما هرچه گشتم ، توی حسینیه، برای عَلَم دسته ای پیدا نکردم. از حرم مولا علی (علیه السلام) هم که بر می گشتم، همه جا را سرک می کشیدم اما نبود.
یکباره چشمم به یک چوب مناسب خورد که زیر چند تا گاری پر از وسیله بود و پسر نوجوانی هم داشت آنجا جارویش را می شست. به او فهماندم که چوب زیر گاری را احتیاج دارم.
پسر نگاهم کرد و بعد، بی معطلی خم شد و چوب را از زیر گاری ها در آورد. چوب که درآمد تازه متوجه شدم ، چیزی که دیده بودم چوب نبوده و دسته یک جارو بوده. خواستم بگویم نه و … اما او اصلا فرصت هیچ عکس العملی به من نداد و بی درنگ جارو را از سرش جدا کرد و دسته اش رو داد به من.
با همان دسته جارو، عَلَمی درست کردم که توی کل مسیر پیاده روی چشمها به آن خیره بود.
شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
از بزرگی پرسیدند:
شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد:
از کودکی خسته میشود ، برای بزرگ شدن عجله میکند و سپس دلتنگ دوران کودکی خود میشود.
ابتدا برای کسب مال و ثروت از سلامتی خود مایه میگذارد سپس برای باز پس گرفتن سلامتی از دست رفته پول خود را خرج میکند.
طوری زندگی میکند که تنگار هرگز نخواد مرد و بعد طوری میمیرد که انگار هرگز زندگی کرده است.
اینقدر به اینده فکر میکند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست، در حالی که زندگی گذشته یا آینده نیست،
زندگی همین حالاست.
✅گامی بسوی ظهور
✅گامی بسوی ظهور
دانشجو بود…دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن…
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن>>”"حمید..حمید…حاج آقا باشماست””
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…
?ترک هرگناه==نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام…
ترک هرگناه==برداشتن یک قدم در مسیر ظهور
❤️??????❤️???