کل یوم عاشوا...
دوستی از فرنگ برگشته بود ایران. بعد از یکی دو روز رفت تو خیابونای شهر گشتی بزنه و تجدید خاطره کنه. اما یه چیز به شدت اون رو شگفت زده کرده بود: گفت: یعنی این همه زن روسپی تو خیابونای شهر فراوونه ؟! چقدر وضع مملکت خراب شده !
گفتم: اینقدرا هم که تو میگی خراب نیست؛ چرا همچین حرفی میزنی؟
گفت: مثلا این پوتین ها و کفش های پاشنه بلندی که پوشیدن!
گفتم: چه ربطی داره؟
گفت: آخه کفش هایی که این دخترا پوشیدن توی اروپا مخصوص زنای روسپی هستش و این کفش های پاشنه بلند به نوعی معرف کار اونها هست. این پوتین و کفش ها بخاطر ساختاری که دارن منجر به نوعی طرز راه رفتن میشن که چنین تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میکنه.
گفتم: آخه این دخترا که خیلی هاشون چنین نیتی ندارن؛ یا بخاطر زیبایی می پوشن یا بخاطر مد !
خداوندا به من بیاموز:
دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند
محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند
بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند
و بخندم با کسانی،
که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند.
با خـــــــدایت حـرف بزن
بخنـد
درد و دل کن
اشک بریز
برایش ناز کن
خــــــــدا، خریدار بنده اش هســـــت
هر جـور کـــه بیــــایی دوستــــــــــت دارد…
خدایا دستانم را محکم تر بگیر…به دستان تو اطمینان دارم از سستی دستان خود نگرانم
الو … الو… سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما…
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو…دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا…
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد…
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه…
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است …
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت
اصراری برای آمدنت ندارم …
تو را لحظه ای می پذیرم
که با دل خود بیایی نه با اصرار من!
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت …
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت …
دلم گرفته اي خدا كجايي……
دلم گرفته اي خدا كجايي……….دلم ميخواد دست تو رو بگيرم
ميدونم اين كفره ولي خدا جون…….ساده ميگم دلم ميخواد بميرم
دنياي زيبايي كه ساختي خدا…..چيزي به جز غم واسه من نداره
عاشق ابراي بهارم اما…………بيشتر از اون چشماي من ميباره
خدا همه ميگن تو مهربوني……..ميگن كه تو عاشق بنده هاتي
پس چرا وقتي اشكامو ميديدي……..جواب قلب خستمو ندادي
خدا به جز تو هيچ كسو ندارم……كه گوش بده حرف دل خستمو
يا وقتي توي سختيا جون ميدم……..بهم بگه كه ميگيره دستمو
غمام ديگه خيلي شده اي خدا……..نميدونم غصه واسه كدومه
چه حسي داره وقتي كه يه بنده….بهت ميگه كه مرگم آرزومه
يه ثانيه خوشي توي زندگي…….اين روزا واسه من مث يه خوابه
چرا بايد اين باشه سرنوشتم………تموم اين چراها بي جوابه
خدا چرا تموم نميشه عمرم……..ميدونم هيچ كسي منو نميخواد
خودت نوشتي توي سرنوشتم…..كه واسه من يه روز خوش نمياد
خدا چقدر ناله كنم پيش تو…………خدا فقط يه بار بده جوابم
بهم بگو تموم اينا خوابه…………….يا كاري كن كه تا ابد بخوابم
اسیر مانده ایم در بهانه های پاپتی
و میله های اهنین و عشق های ساعتی
حوالی نگاهمان دوباره صف کشیده است
صدای تیک تاک غم شماره های صنعتی
امن از اشتباه های ناتمامان همان
تفاخر همیشگی به هیچ های قیمتی
میان قرن و حادثه کجاست اتفاق عشق
نمانده در تسلط همان هبوط لعنتی؟
کسی نیامده از تبار انتظارمان ببین
که مانده ایم سخت در هجوم بی لیاقتی